تا چند دقیقه پیش اصلاً حالم خوب نبود. داشتم پستی را می نوشتم که با این جمله آغاز می شد: «بیشتر از تکراری بودن دنیا از آدمهایی عقم می گیرد که…» ناگهان با یک تلنگر از یک دوست یاد نظریه ی بازخورد چهره ای (Facial feedback hypothesis) افتادم. شما نامش را هرچه می خواهید بگذارید اما من با چیزی که نامش را معجزه ی دانش می گذارم، حالم خوب شد! خودم را عادت داده ام به هر اتفاق بی ارزشی نگویم معجزه اما مگر معجزه چیست جز عملی که از دست هرکسی بر نمی آید؟ نمی خواهم ادعا کنم زیاد می دانم چون حقیقتاً چنین نیست. اما ادعا می کنم همیشه سعی کرده ام از دانسته های اندک ام بصورت عملی استفاده کنم. یک از مهمترین این دانسته ها برای من همین تئوری بازخورد چهره ای است که نگاهم را به زندگی تغییر داده. البته گاهی آنقدر غم ها عمیق می شوند که یادم می رود از این پادزهر قدرتمند استفاده کنم اما کافیست لحظه ای یاد این راه حل بیافتم. شاید زیادی مبالغه آمیز به نظر برسد اما به جرأت می گویم این نظریه، تنها راه حلی است که در زندگی شخصی ام هرگز در مقابل هیچ مشکلی کم نیاورده. خب، تبلیغ و بازارگرمی دیگر بس است! برویم سر اصل مطلب. کسانی که مطالب لینک بالا را در ویکی پدیای عزیز خوانده اند احتمالاً دیگر همه چیز را متوجه شده اند. اما جانم برای دوستانی که به هر دلیل نتوانسته یا نخواسته اند آن صفحه را بخوانند بگوید (هیچ توجه کرده اید چه مهربان شده ام؟!) توضیح کارکرد بازخورد چهره ای خیلی ساده است. این نظریه می گوید که حرکات چهره می توانند روی احساسات تأثیرگذار باشند. یعنی چه؟ مثلاً وقتی غمگین هستید کافیست چهره ی خود را به زور هم که شده به یک لبخند مصنوعی بیارائید! خواهید دید که احساس خوشحالی در شما به وجود می آید بدون آنکه دلیل خاصی برای خوشحال بودن داشته باشید.
حدس بزنید این تئوری را اولین بار چه کسی مطرح کرد؟ حضرت چارلز داروین از اولین کسانی بود که به این نتیجه رسید که (+)«تغییرات فیزیولوژیک یک احساس، بیش از آنکه معلول آن احساس باشند می توانند دلیلی برای به وجود آمدن احساس مذکور باشند.» (نقل به مضمون) در واقع شادی چیزی نیست جز احساسی که وقتی عضلات صورت در یک الگوی خاص قرار می گیرند، از طریق گیرنده های عصبی موجود در عضلات به سیستم لیمبیک مغز مخابره می شود و از آنجا به بخش های ادراکی مغز اعلام می شود فرد اکنون شاد است. پس از داروین دانشمندان دیگری هم این نظریه را بازطرح کرده و بسط داده اند که منابع آنها را در همان صفحه ی ویکی پدیا می توانید ببینید. گروهی هم سعی در اثبات آن از طریق آزمایش داشته اند که اگر با انگلیسی مشکل ندارید می توانید توضیحات مربوط یکی از معروفترین این آزمایشات را اینجا بخوانید. خب! اینها را گفتم برای کسانی که دنبال دلیل و مدرک درست و حسابی می گردند! اما بحث اصلی ام چیز دیگری بود.
همیشه آدمهایی که دنبال معنویت هستند ماتریالیست ها را متهم می کنند که شما نمی توانید از دنیا لذت ببرید و به سعادت نمی رسید و بدون هدف زندگی می کنید و قص علی هذا! اما آیا واقعاً چنین است؟ آیا یک ماتریالیست نمی تواند بدون اعتقاد به روح و دنیای فراماده، شادی و غم و اضطراب و امید و خواب و بیداری را برای خود توضیح دهد تا دنیایش بی معنا نباشد؟
حقیقت [از منظر نگارنده] این است که علم می تواند همه ی آنچه را معنویت برای دینداران فراهم آورده برای یک ماتریالست مهیا کند. می توان به فیزیولوژیک ترین شکل ممکن خندید و به سلولها دستور داد شاد باشند. مهم نیست به چه چیزی اعتقاد دارید. هر وقت دیدید حالتان خوش نیست و احساس کردید غصه ها اجازه نمی دهند از زندگی لذت ببرید، برای امتحان هم که شده، یک بار، فقط یک بار به جای اینکه از خدایتان بخواهید مشکلتان را حل کند، خودتان با کمک سلول های سیستم عصبی مرکزی دست به کار شوید. به عضلات صورتتان دستور دهید منقبض شوند. آنها کارشان را بلدند. کافیست به توانایی اشان اعتماد کنید!
پ.ن: دیروز دوستی در یک سمینار جمله ی جالبی گفت از پروفسور نمی دانم چیچی! اصلاً شما فرض کنید از خود من است یا از شریعتی حتی!! گوینده را ول کنید بچسبید به جمله:
«تکرارپذیرترین جزء یک حرکت، تکرار ناپذیر بودنِ آن است!»
زندگی به هیچ وجه تکراری نیست و امروز تکرارناپذیرترین روز زندگی شماست. تصمیم با خودتان!