خیره نشوید. کاری بکنید.
با صبر کردن و خیره شدن در بهترین حالت یک لاشخور ِ موفق میشوید.
خیره نشوید. کاری بکنید.
با صبر کردن و خیره شدن در بهترین حالت یک لاشخور ِ موفق میشوید.
همه از آن انتظار ِ باران دارند اما هیچ کس حواسش نیست آنچه از ابر میبارد خود ِ ابر است.
تنها وقتی برای ماندنِ آدمها اصرار کنید که بدانید دیگر امیدی به ماندنشان نیست و فراموش نکنید اصرارتان فقط برای این است که فردا نگویید «شاید اگر بیشتر تلاش میکردم نمیرفت».
حرف نزنید،
عمل کنید.
بگذارید زندگی برای دروغگوها سخت شود.
آفتاب، بزرگترین دشمن ِ ملتی است که خواب را بر بیداری ترجیح میدهند.
چه انتظاری دارید وقتی حتی قبول نمیکنند که سگ ِ زرد برادر ِ شغال نیست؟
همیشه سیاست را دوست داشته ام؛ همیشه جز وقت هایی که از آن می نویسم!
سیاست سرراستترین راه بوده برای اثبات زنده بودنم به خود؛ چیزی مثل خسخس ِ سینهی بیمار ِ در حال احتضار که آدم را متوجه زنده بودنش میکند.
اما تا شروع میکنم به نوشتنش، به این فکر می کنم که این قلم میتوانست جای این مزخرفات با تو حرف بزند و نه فقط یادم بیاندازد هنوز زندهام که بگوید چهقدر خوب است اینکه هنوز زندگی میکنم! چیزی مثل نفسی عمیق بعد از به خیر گذشتن یک صحنهی تصادف.
وای! این خرداد لعنتی چقدر عاشقانه به تو و چقدر زندگی پس از مرگ به من بدهکار است…
۱.
امروز دوم خرداد است. نمی دانم باید این روز را تبریک گفت یا چه؟ اما به هر حال دوم خردادتان مبارک. اول خردادتان هم مبارک. سوم خردادتان هم مبارک! (عزیز من قیلتر نکن دیگه. نیگا! سوم خرداد هم تبریک گفتم.)
۲.
حالا زیاد حرف نمی زنم. فقط خواستم بگویم این روزها بیشتر حال و حوصله ی نوشتن دارم و سعی می کنم به خوابنوشت هم رونق بیشتری بدهم. شاید یک دلیلش انتخابات باشد. البته بنا ندارم اینجا را به سیاست بیالایم و رویه ی بلاگ همان رویه ی سابق خواهد بود. اما شاید گاهی اشاره ای هم به انتخابات و عوالم سیاست داشته باشیم که هرچه می خواهیم دست از آن بکشیم، او دست از ما نمی کشد! فعلاً فقط همین قدر بگویم که لطفاً رأی بدهید. نمی دانم رأی دادنمان چیزی را عوض می کند یا نه. اما مطمئنم رأی ندادن هیچ چیز را عوض نمی کند.
۳.
این شعر -که البته خیلی هم شعر نیست- را خرداد دو سال پیش سزارین کردم ولی زخمش هنوز کهنه نشده:
مثلِ شعرهایی که نگفتم و مُردند
خستهام… و نشستی تو آن وَرتر
خستهام از صدای سبز سکوت
انتظار فتنههایی بهتر
خستهام از سران فتنهات حتی
از غم ِ غرور ِ اشکآور
خستهتر از همیشه میبینم:
من و خردادِ بی«داد»ها،
من و روزهای ماهِ خر!
– آزادی رو چی تعریف میکنی؟
+ آزادی چیزیه که مجبور نباشی تعریفش کنی.
چه خبرتان است؟ از چه میترسید؟ زلزله است دیگر! چیز جدیدی که نیست! یک عمر دنیایمان از درون لرزید، بگذار چند بار هم از بیرون بلرزد. هزار بار شب خوابیدیم و صبح دیدیم از سقفی که قرار بود سایهبانمان باشد، فقط سنگینیاش مانده روی سینه و دردی که تیر بکشد تا مغز استخوان و استخوانی که لای زخم ماندهباشد، نه یک روز و دو روز و یک سال دو سال و نه یک عمر حتی که چند عمر! که چند بار بمیری و زنده شوی و باز ببینی همان استخوان لای همان زخم است…
زیر ِ آوار هوا نیست؟ نمیشود نفس کشید؟ زیر ِ آوار ِ بغض مگر میشد؟ نمیشد و باز زنده ماندیم. زنده ماندیم تا بمیریم و زنده شویم. زنده شویم و چگونه جان دادن را، بیصدا، بیآه، بیناله مردن را تمرین کنیم. های! تو که آن بالا یا این پایین یا هرجای دیگر نشسته ای و دائم این زمین را میلرزانی! با توام! این شوخیها و ترسها برای زمان ِ بچگیمان بود. ما بزرگ شدهایم. پیر شده ایم. مثل ِ مار صدبار پوست انداختهایم و هر بار به اندازهی نیش ِ هزار عقرب درد کشیده ایم و تب و باز، تاب آوردهایم. ما دیگر نه از زندگی انتظاری داریم نه از مرگ. نه سقفمان به اندازهی کافی سنگین است که بمیریم نه دلمان به اندازهی کافی خوش که زنده بمانیم…