چه خبرتان است؟ از چه میترسید؟ زلزله است دیگر! چیز جدیدی که نیست! یک عمر دنیایمان از درون لرزید، بگذار چند بار هم از بیرون بلرزد. هزار بار شب خوابیدیم و صبح دیدیم از سقفی که قرار بود سایهبانمان باشد، فقط سنگینیاش مانده روی سینه و دردی که تیر بکشد تا مغز استخوان و استخوانی که لای زخم ماندهباشد، نه یک روز و دو روز و یک سال دو سال و نه یک عمر حتی که چند عمر! که چند بار بمیری و زنده شوی و باز ببینی همان استخوان لای همان زخم است…
زیر ِ آوار هوا نیست؟ نمیشود نفس کشید؟ زیر ِ آوار ِ بغض مگر میشد؟ نمیشد و باز زنده ماندیم. زنده ماندیم تا بمیریم و زنده شویم. زنده شویم و چگونه جان دادن را، بیصدا، بیآه، بیناله مردن را تمرین کنیم. های! تو که آن بالا یا این پایین یا هرجای دیگر نشسته ای و دائم این زمین را میلرزانی! با توام! این شوخیها و ترسها برای زمان ِ بچگیمان بود. ما بزرگ شدهایم. پیر شده ایم. مثل ِ مار صدبار پوست انداختهایم و هر بار به اندازهی نیش ِ هزار عقرب درد کشیده ایم و تب و باز، تاب آوردهایم. ما دیگر نه از زندگی انتظاری داریم نه از مرگ. نه سقفمان به اندازهی کافی سنگین است که بمیریم نه دلمان به اندازهی کافی خوش که زنده بمانیم…
دسته: بیخوابی
می توانید بازتاب های این نوشته را از طریق RSS 2.0 دنبال کنید.
۲ دیدگاه :)
Ok I found your Pins on Pinterest and am in love with the mountain nursery idea. Tell me, did yuo find anything and where? It is going to be the theme for out upcoming baby whether boy or girl.Thanks!
شما بفرمایید!
مصداق عاشقانه ی دکارتیتو تو شعر سعدی پیدا کردم :دی
می گه که :
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی