اول: شعر
گفته بودم نباشی شعر↓
می شوم سپید و بی وزن و تباه
نیستی و نمی دانم چه می گویم
وزن کم می کنم از غزل های سیاه
گفته بودم نباشی کمی کمتر↓
می شوم کمتر از سهم ِ نانمان حتی
گفته بودم ولی تو هم که کری
چون وزیر ِ اقتصادمان و خدا
دوم: سفرناله
معمولاً شعرهای -به اصطلاح کلاسیک- ام را در وبلاگ نمی گذارم. دلیلش هم این است که هنوز خودم هم قبولشان ندارم. بیش از آنکه بشود شعرشان نامید ایراد دارند. این بار هم استثنائاً این شعر ِ کوتاه را گذاشتم صرفاً جهت ِ خالی نبودن ِ عریضه! این روزها هوای نوشتن نیست. این بیست و چند روزی که از شیراز دور شده ام فقط دو-سه مطلب کوتاه، آن هم فقط برای اینکه وبلاگ متروکه نشود، نوشته ام. نه اینکه وقتش نباشد و سرم شلوغ باشد و از این حرف ها، نه! نمی نویسم چون نمی شود نوشت. انگار این پایتحت ِ سرب و گوگرد، تمام خلاقیتم را در ِ همان عوارضی اولش گرفته. در این شهر حرفی برای گفتن ندارم… و فقط یک هفته ی دیگر مانده که «بازگردم و تا مُلک ِ سلیمان بروم!»
سوم: مردی که خودش ماند
دلم می خواهد درباره ی سخنرانی ِ اخیر ِ خاتمی بنویسم اما فعلاً به همان دلیل بالا حسش نیست. فقط به طور خلاصه و در یک جمله ی کوتاه می توانم بگویم «یاد بگیرید!»
سلام و درود با عرض خسته نباشید
۱.من خودم معتقدم در معرض تماشا گذاشتن اشعار اوریجینال خودمون کار خیلی خطیریه با درصد ریسک بالا.به همین دلیل هر وقت شعری رو روی کاغذ میارم سعی می کنم محض یادگاری نگهش دارم و کسی رو با دیدن و خوندنش به زحمت نندازم!اما در مورد شما باید بگم از آنجایی که خط فکری شما بسیار قرص و محکم و عمیقه در نتیجه شعری هم که می نویسید حالا در هر شکل و وزن و صورتی،خواندنی میشه!من خودم این شعر رو دوست داشتم!طوری که می دونم ارزش دوباره خوندن رو داره.اما همان طور که گفتم این کار مسئولیت سنگینی می خواد
۲.شما خیلی بی انصاف هستید.من در این آشفته بازار دود و دروغ و سرب و گوگرد زندگی می کنم.مطمئن باشید اگر ماوایی بود و یا راه در رویی پیدا می کردم یک ثانیه هم این تهران را تحمل نمی کردم و عطای همه ی مزیت هایش را به لقایش می بخشیدم.اما حالا همینه که هست.یعنی ما حق فعالیت نداریم چون خیلی بیخودیم؟فقط می خواستید شیراز و دل انگیزی و آرامشتان را به رخ ما بکشید؟؟!!ممنون
هر جایی به اقتضای خودش می تونه آدم هارو سبک سنگین کنه.من اینجوری شما اونجوری!!!!
۳.در این قحطی و بی آب و علفی زمین گوش دادن به حرف های آدم بزرگی چون او به مانند تشنه ای می ماند که بعد از مدت ها بی مهابا مشک آب را تا آخرین جرعه سر می کشد و می میرد…