حتی در شهری که هیچ کوچهای بنبست نیست، خانه ها همیشه بنبست اند.

منظورم که… راستش منظوری نداشتم!! اما میتونم برداشت خودم رو بگم که ممکنه با برداشت شما فرق داشته باشه. من فکر میکنم گاهی وقتا با وجود اینکه هیچ محدودیت خارجی وجود نداره باز آدم از درون خودش احساس آزادی نمیکنه. منظورم وجدان یا اخلاقیات نیست. گاهی نمیدونی دقیقاً چه کاری، اما میدونی که یه کاری هست که باید انجام بدی و اجازه نداری. یادته یه بحث در مورد شادی داشتی و رابطه ش با اختیار؟ اینم یه جورایی شبیه همونه. آزادی، آزادی رو محدود میکنه چون هرچه به آزادی مطلق نزدیک میشیم زندگی سخت تر میشه. فکر میکنم به همین دلیل یه ترسی از آزادی درون آدما وجود داره.
البته بازم میگم این برداشت یه خواننده س نه منظور نویسنده. چون من واقعاً موقع نوشتن بیشتر پست ها به رسوندن منظور خاصی فکر نمیکنم. یه بخشی از همین پاراگراف بالایی رو الان بهش فکر کردم و نوشتم و مطمئنم موقع نوشتن پست اینطوری به قضیه نگاه نکرده بودم! میدونم ممکنه غیرمنطقی به نظر برسه اما اکثر مینیمالهای این وبلاگ رو اول می نویسم و بعد مثل یه خواننده به مفهومش فکر میکنم. (البته در مورد نوشته های بلند اینطور نیست.) معمولاً بیشتر وقتم حین نوشتن یه مینیمال، صرف دستکاری ظاهر جمله از لحاظ دستوری و روان خونده شدنش میشه، نه تولید و انتقال یک پیام خاص.
واضح تر از این !
قفلی محکم تر بباید زد بر در ِ این زندان !؛ خیال خام قلعه ای با برج و بارویی فتح ناشدنی رویای دیرین بود و اینک گویی سیه جامگان در راهند ! اگر هم سراب باشد ، شرط عقل احتیاط است .
والبته از سیه جامگان خطرناکتر، سیه چشمان هم در راهند!
بلا به دور
:)
هرکسی فالی همی زد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس ؟
…..
سیه چشمان شیرینکار دلبند
که جان بخشیده اند از یک شکر خند
نگاه مستشان هر سو فتاده
هزاران خان و مان بر باد داده
بسی دلداده را دیوانه کرده
به نازی خانه ها ویرانه کرده
همه سیمین تنان شیرین سخن ها
به زیر سنگ و گل تنهای تنها
کجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
کجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشی را نگر آوازها کو
کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو
دل شاد و لبخند کجا رفت
هنرهای هنرمندان کجا رفت
چه شد غوغا گری های شبانه
قناری ها خموشند از ترانه
نه آوایی نه فریادی نه سازیست
به پیش پایشان راه درازیست
صدای سازشان آوای مرگ ست
نثار خاکشان خشکیده برگست
بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست
به غیر از استخوان سوده ای نیست
به خاک افتاده گیسو داده بر باد
چه شد آن نازها ای داد و بیداد
بی خیال بابا ، امشب سرخوش بودیم ، اومدیم خونتون ،همچین با ربط و بی ربط خط خطی هم کردیم .
زنده باشی.
همیشه خوش باشی عزیز.
این شعری که گذاشتی باعث شد به این فکر بیافتم یه پلاگین نصب کنم که بشه کامنتها رو هم لایک زد! از بس که عادت کردیم با هرچی حال کردیم سریع یه لایک حواله ش کنیم!
این سیه چشمان که می گی خطرناکن ؟!
خطرناک مال یه دقیقه شونه! مردافکن! خونخوار! جهان آشوب! هیتلر! اصلن یعنی یه وعضی! نشنیدی حافظ میگه: فغان کاین لولیان ِ شوخ ِ شیرین کار ِ شهرآشوب/چنان بردند صبر از دل، که ترکان خان ِ یغما را؟
خونخوار؟؟؟!!!! :O
بابا این یکیو بیخیال دیگه! این ریختی شونو ندیدم تا حالا! :دی
اگه دیدی خبر بده بیام تماشا!
ای بابا! فقط من که نگفتم. همه میدونن! در این مورد هم حافظ میگه: چشمت به غمزه ما را، خون خورد و می پسندی/جانا روا نباشد، خونریز را حمایت!
قبول دارم که فقط شما نگفتی اما خب دوس دارم از نزدیک ببینم
یعنی اصلا تا نبینم حرف هیشکیو باور نمی کنم! :)
چشم دل باز کن می بینی! :D
اما همین که به کوچه ی بن بست می رسیم تنها راه یا برگشت از راه رفته ست و یا باید به یکی از همین خونه ها پناه ببری …
چقدر زیبا گفتی
نفهمیدم منظورت را